|
شنبه 27 آبان 1398برچسب:, :: 1:56 :: نويسنده : fati
یکـــــی بود یکی نبود آنـــــکه بود تو بودی آنکه در قلبت نبود من بــودم یکـــــــــــی داشت یکی نــــــداشت آنکه داشت تو بودی آنکه کسی را نـــــداشت مـــــــــــــــــــــــن بــــــــــــــــــــــــــودم یــــــــــــکی خواست یــــــــــــــــکی نخواست آنـــــــــــکه خواست تو بــــــــــــــودی آنـــــکه نخواست از تــــو جــــــــــــــدا شود مـــــــــن بودم...
گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!
این که من… تو را… با تمام بدی هایی که در حقم میکنی…!! هنوز… دوست دارم ببرم بخوابانمش! لحاف را بکشم رویش! دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم! حتی برایش لالایی بخوانم، وسط گریه هایش بگویم: غصه نخور خودم جان! درست می شود!درست می شود! اگر هم نشد به جهنم... تمام می شود نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |